« هدیه | القدس لنا » |
◎﷽◎
توی خیابان دربند، کوچه شمسی، خانهای هست فرو ریخته! با دیوارهایی ویران
باغی دارد با درختهای شکسته و پر از علف هرز، ساختمان خانه تبدیل به مخروبه!
قدیمها توی این خانه پیرزنی زندگی میکرد به اسم طلعت خانم که از بستگان مادری ما بود.
صدایش میزدیم «عمه خانم»
مهربان بود و صمیمی!
در خانهاش هم همیشه به روی میهمان باز بود.
این عمه خانم یک قناری داشت که اسمش را گذاشته بود «بهار»
توی خانهٔ عمه خانم همیشه صدای بهار بلند بود، چقدر هم صدای قشنگی داشت.
قفسش آویزان بود به شاخهٔ درخت انار
عمه خانم مینشست توی ایوان و به قناری و باغ و آسمان نگاه میکرد، عاشق قناریاش بود.
زنگ که می زدیم خانهشان، صدای بهار از توی تلفن میآمد.
ما هم حالش را از عمه خانم میپرسیدیم، دیگر بهار عضوی از خانواده شده بود
اینها گذشت تا اینکه چند سال قبل خبر دادند که بهار غیب شده و رفته!
باورمان نشد! آخر یعنی چه غیب شده؟!
در قفس باز مانده بود و بهار از باغ رفته بود، خیلی عجیب بود.
خیلی وقتها عمه خانم بهار را توی باغ و ساختمان رها میکرد و بهار پرواز کوتاهی میکرد و دوباره برمیگشت پیش عمه خانم!
اما این بار …
خانههای اطراف را گشتیم، کوچه های کناری، خیابانها، اما خبری از بهار نبود.
دو ماه گذشت و عمه خانم افتاد گوشه خانه، اول پاهایش از کار افتاد، فلج شده بود، بعد افسردگی گرفت.
کارش شده بود گریه کردن.
صبح تا شب مینشست توی ایوان و به آسمان نگاه میکرد و میگفت: بهار میآید! برمیگردد!
موهایش که آن همه سال سپید نشده بودند، بعد از گم شدن بهار سپید شدند
عمه خانم لاغر و لاغرتر شد
گم شدن بهار عمه خانم را آب کرد
کم کم آن قدر ضعیف شد که بردیمش بیمارستان، چند روز بعد هم دق کرد و مرد
از دلتنگی بهار، از غم دوری بهار
از خودم میپرسم:
آیا ما به اندازهٔ دلتنگی برای یک قناری گم شده،
برای امام زمان دلتنگ و اندوهگین هستیم؟!
آیا واقعا تشنهٔ آمدن حضرت هستیم؟!
تشنه به معنای حقیقی؟!
یا آنکه به کسب و کار و بازار و دنیا و زمانه و سیاست و خانه و خانواده خود مشغولیم
و امام زمان را گم کرده ایم!
آیا دعای فرج، به یک دعای فرمالیته مانند احوالپرسیهای تعارفی ما تبدیل نشده؟!
فرم در حال بارگذاری ...