✿‍✵✰ هـر شــ?ــب یـــڪ ✰✵✿‍

         ↯‌ داســــتــان مـعـنـــوی ↯

 

 

┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄

 

??حضرت آیت الله بروجردی می‌فرمودند:

 

در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم هر چه معالجه کردم رفع نشد حتی اطباء آنجا از بهبودی چشم من مأیوس شدند

 

تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً دسته‌جات عزاداری به منزل ما می‌آمدند نشسته بودم اشک می‌ریختم

 

درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود

در همان حال گویا به من الهام شد از آن گِل‌هایی که به سر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم

مقداری گِل از شانه و سر یک نفر از عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود گرفتم و به چشم خود مالیدم

 

فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه به کلی کسالت آن رفع شد

 

بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم

 

در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی ضعف دیده نمی‌شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و می‌گفتند:

به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد.

 

 

?مردان علم در میدان عمل، جلد۱

 

 

─┅─═इई???ईइ═─┅─

 

                     


موضوعات: مشکی پوش, مردخدا
   چهارشنبه 19 شهریور 1399نظر دهید »

✿‍✵✰ هـر شــ?ــب یـــڪ ✰✵✿‍

         ↯‌ داســــتــان مـعـنـــوی ↯

 

 

┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄

 

وقتی که خیلی بچه‌تر از الان بودم

یکی از رفقا داستان این نوکر با اخلاص

اباعبدالله علیه‌السلام رو برام تعریف کرد

و از همون موقع شیفته این مرد شدم

 

حاج تقی شریعت از همون دوران جوانیش

عهد کرده بود تا آخر عمرش برای سیدالشهداء‌ پیراهن مشکی بپوشه

 

چند سال بعد میره مکه برای حج و طواف خانه خدا، همه مردم با لباس‌های احرام و یکدست سفیدپوش آمده بودند دور کعبه طواف کنند

 

یه وقت شرطه‌ها دیدن یه نفر با پیراهن مشکی لای جمعیت داره دور خونه خدا طواف می‌کنه و حسین حسین میگه

 

شرطه‌ها آمدن که بندازنش بیرون یهو درگیری پیش میاد و شرطه‌ها حاج تقی رو می‌زنند و حاج تقی از فرط کتک خوردن بیهوش میشه

 

حاج تقی رو میبرن بیمارستان وقتی که به هوش میاد می‌بینه لباسشو از تنش درآوردن و دور انداختن و لباس بیمارستان تنش کردن

 

این صحنه رو که می‌بینه شروع می‌کنه به داد و بیداد و بیمارستانو میذاره روی سرش که لباس مشکی منو چرا دور انداختید و می‌شینه کلی گریه می‌کنه و از هوش میره

 

توی عالم رؤیا حبیب ابن مظاهر میاد عیادته حاج تقی و می‌فرماید: حاج تقی پاشو اربابت سیدالشهداء علیه‌السلام دارن تشریف میارن به عیادتت

 

حاج تقی میگه من با همه قهرم

و دیگه کاری به کسی ندارم

این بار خود سیدالشهداء علیه‌السلام وارد شدن و فرمودن آقاتقی پاشو اومدم عیادتت

 

حاج تقی با بغض و گریه رو به سیدالشهداء علیه‌السلام می‌کنه و با زبون آذری عرض می‌کنه:

“باشوآ دولانیم آقاجان”

 

ولی من با شما قهرم مگه من با شما عهد نبسته بودم تا آخر عمر از غم شما پیراهن سیاه بپوشم پس چرا اجازه دادین پیراهنمو از تنم در بیارن و دور بندازن؟!

 

سیدالشهداء علیه‌السلام فرمود: آقاتقی این پیراهن مشکی که تا الان تنت بود رو خودت دوخته بودی

بیا این پیراهن مشکی‌ای رو که مادرم با دست شکستش برات دوخته رو ازم بگیر و اینو تنت کن

 

حاج تقی تا آخر عمرش اون پیراهن مشکی رو که حضرت علیه‌السلام بهشون عطا کرده بودن رو توی حسینیه‌شون نگهداشت

و وقتی که خواستن خاکش کنن با پیراهن مشکیش دفنش کردن و کفنش هم بوریا بود

 

آقا جان بمیرم برات به نوکرات پیراهن هدیه میدی ولی خودت بی‌کفن و بی‌پیراهنی??

 

 

‌─┅─═इई???ईइ═─┅─

 

                     


موضوعات: درود, مشکی پوش
   سه شنبه 18 شهریور 13991 نظر »
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        
جستجو
موضوعات