✿‍✵✨??<❈﷽❈>??✨✵✿‍

 

هـر شــ?ــب

??داستــــان‌هـــای

                   پنـــــدآمــــــوز??

 

┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄

 

آخرهای تابستان بود

چند هفته‌ ای می‌شد که‌ دلم خانه پدر‌بزرگ‌ را می‌خواست اما کسی دلتنگیم را نمی‌دید

برای یک بچه هفت ساله تحمل دلتنگی سخت بود آنقدر سخت که یک روز صبح کتونی هایم را پوشیدم و بی خبر از خانه بیرون زدم

 

تنها نشانی که از خانه پدربزرگ داشتم یک دکه روزنامه فروشی سر کوچه شان بود

از شوق رسیدن به خانه پدربزرگ‌ تمام مسیر را دویدم تا اینکه چشمم به دکه روزنامه فروشی افتاد خوشحال به داخل کوچه رفتم

 

همینطور چشمم به خانه‌ها بود که دیدم نه!

خبری از خانه پدر بزرگ نیست

با خودم گفتم حتما جلوتر است

خسته و نا امید شده بودم‌

دیگر می‌دانستم مسیرم اشتباه است

ولی نمی‌خواستم اشتباهم را قبول‌ کنم

 

به انتهای کوچه رسیدم و فهمیدم آن دکه فقط شبیه دکه روزنامه فروشی سر کوچه پدربزرگ بوده

 

تمام‌ مسیر را برگشتم و به خانه رفتم

به همان نقطه شروع

فقط خستگی به تنم ماند

از آن روز سال‌های زیادی می‌گذرد

 

اما این روزها فکر می‌کنم خیلی از ما آدم‌ها

هنوز ‌مسیر اشتباه را می‌رویم

یادمان می‌رود هر‌چه بیشتر مسیر اشتباه

《تصمیم اشتباه》 را ادامه دهیم

بیشتر باید به عقب برگردیم‌

 

یادمان می‌رود قرار بود به جایی برسیم

نه اینکه فقط در حرکت باشیم

 

یادمان می‌رود مسیری که اشتباه باشد

هر‌چقدر بروی به هدفت نمی‌رسی و فقط

خستگی اش بر تنت می‌ماند

 

این را هم بگویم‌ صدساله هم‌ شوی

باز دلتنگی سخت است

 

اما دلتنگی …

دلیلی برای ادامه مسیر اشتباه نیست!

 

 

─┅─═इई???ईइ═─┅─

 

                  

   شنبه 29 شهریور 1399نظر دهید »

✿‍✵✰ هـر شــ?ــب یـــڪ ✰✵✿‍

         ↯‌ داســــتــان مـعـنـــوی ↯

 

 

┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄

 

#امیرکبیر و یاد #امام‌حسین علیه‌السلام

 

 

مرحوم آیت الله العظمی اراکی درباره شخصیت والای میرزاتقی خان امیرکبیر فرمود:

 

شبی خواب امیرکبیر را دیدم

جایگاهی متفاوت و رفیع داشت

 

پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟

با لبخند گفت: خیر

 

سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را

نابود کردی؟ گفت: نه

 

با تعجب پرسیدم:

پس راز این مقام چیست؟

جواب داد: هدیه مولایم حسین است!

 

گفتم: چطور؟

با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم می‌رفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید

ناگهان به خود گفتم میرزاتقی خان!

دو تا رگ بریدند این همه تشنگی!!!

پس چه کشید پسر فاطمه؟

او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد

 

آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند

امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما

ادب کردی و اشک ریختی، آب ننوشیدی

این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت

جبران کنیم.

 

 

✍منبع:

?کتاب آخرین گفتارها

 

 

─┅─═इई???ईइ═─┅─

جبران ادب

                    

   پنجشنبه 27 شهریور 1399نظر دهید »
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        
جستجو
موضوعات