✿‍✵✨??<❈﷽❈>??✨✵✿‍

 

هـر شــ?ــب

??داستــــان‌هـــای

                   پنـــــدآمــــــوز??

 

┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄

 

روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده

 

پس مرد فقیر را نزد پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن می‌خورد

 

پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر می‌شود در دُر کرم  زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد

 

پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند

 

روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظر تو چیست؟

 

مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی؟

 

فقیر گفت در اوج دویدن هم اگر باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه می‌پرد

 

پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه‌ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت

 

پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد

 

روز بعد خواست تا او را بیاورند، وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت می‌ترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی!

 

پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم؟

 

مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی‌بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده‌های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه‌دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد

 

پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقیر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی!؟

 

مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمی‌رود را فهمیدم

 

و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب‌ها و گاومیش‌ها یکجا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می‌آید

 

سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی؟ مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه‌ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی!

 

 

آری اکثر خصایص ذاتی است

یعنی در خون طرف باید باشد

 

 

‌─┅─═इई???ईइ═─┅─

 

                     

   چهارشنبه 16 مهر 1399نظر دهید »

✿‍✵✨??<❈﷽❈>??✨✵✿‍

 

هـر شــ?ــب

??داستــــان‌هـــای

                   پنـــــدآمــــــوز??

 

┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄

 

“دل از سیاست اهل ریا بِکَن

خود باش …”

 

مقدس اردبیلی رفت حمام

دید حمامی دارد در خلوت خود می‌گوید: 

خدایا شکرت که شاه نشدیم

خدایا شکرت که وزیر نشدیم

خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم!

 

مقدس اردبیلی پرسید:

آقا خب شاه و وزیر ظلم می‌کنند

شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟ 

 

گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد

شما شنیدی می‌گویند مقدس اردبیلی نیمه شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد

دوباره انداخت دید طلا بالا آمد

به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب می‌خواهم برای نماز شب، کمک کن! 

 

مقدس گفت: بله شنیدم

حمامی گفت: اونجا، نصفه شب

کسی بوده با مقدس؟ 

 

مقدس گفت: نه ظاهراً نبوده

حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟

پس معلوم می‌شود خالص خالص نیست!! 

 

مقدس می‌گوید یک دفعه به خودم آمدم

و فهمیدم یعنی چه این روایت که:

 

“ریا در مردم، پنهان‌تر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک

 

 

‌─┅─═इई???ईइ═─┅─

☑️

                  


موضوعات: خدا, ریا
   دوشنبه 14 مهر 1399نظر دهید »
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        
جستجو
موضوعات