❥دِلْـــــدٰادِه❥:
°•|🌿🌹
#شهید_امنیت
#فرمانده
#شهید_مرتضی_ابراهیمی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢 #قصه_شهادت
🔺فرمانده، بدون سلاح رفته بود صدای معترضان را بشنود…
◽️ #شهید_ابراهیمی میگفت باید مردم معترض بیگناه را از این صف جدا کرد، بدون سلاح، تأکید میکنم بدون سلاح بین جمع رفت.
◽️همین که میخواست با مردم هم صحبت شود، چند نفر محاصرهاش میکنند، یک نفر تیر به پهلویش میزند. بعد چاقو به قلبش میزنند، وقتی خونین روی زمین میافتد و بیحال میشود یک نفر چاقو را توی سرش فرو میکند.
◽️آقا مرتضی فرمانده بود اما همیشه به پاسدار بودنش افتخار میکرد. فرماندهی که سربازِ سربازهایش بود. خودش جنوب شهری بود، شهریار زندگی میکرد.
◽️زندگی سادهای داشت، تغییرات قیمت و تورم را با پوست و گوشت و استخوان حس میکرد.
◽️اصلا آن روز به خاطر همین، نامردها مجال حرف زدن به او ندادند و به وحشیانهترین شکل او را به #شهادت رساندند. میترسیدند حرفش باعث شود معترضان صف خود را جدا کنند و آنها لو بروند، تنها بمانند.
#شهادتت_مبارک_فرمانده
╭
🆔
کودک که بودم پدرم جمعه ها صبح درب خانه را آب و جارو می کرد تا اگر مولا از آن حوالی عبور کند …
و نو روز هر باره این حس را در من زنده می کند
مردمی را می بینم که سراسر شوق و شورند ، خانه تکانی می کنند و لباس های نو برتن…
اما برای چه ؟ برای که ؟
اینان منتظرند تا بهار شود ؟
سالهاست می اندیشم که هنگام بهار مگر چه می شود که اینگونه به هم می ریزیم ، مهربان می شویم، به سراغ هم می رویم و از همه مهمتر منتظر می شویم…
انتظار …
سالهاست به لحظات سال تحویل و یک دقیقه ای که قبل از حلول سال نو همه ساکتند و نفس ها را در سینه حبس می کنند می اندیشم!
و هر ساله هیچ اتفاقی نمی افتند!!!
کجایی ای ربيع الأنام و نضره الأيام
نمی دانم ، شاید از گذشته به ایرانیان اینگونه آموختند تا رزمایش ظهور برگزار کنند …
وصد افسوس که ره گم کردیم و انتظار خورشید را کشیدیم و حال آنکه تو خود خورشید بودی و ما ندانستیم.
ای کاش دقایقی تمام نفس ها برای تو حبس می شد و همه با هم زمزمه می کردند دعای عهد و ندبه و فرج را …
و ای کاش هفت سین مان را در جمکران می گستردیم
و در آن به جای سفره ، “سجاده ای” می انداختیم به گستردگی زمین…
و"ستاره ای” از آسمان به زیر می کشیدیم به یاد تو…
و “ساعتی” برای شمار ثانیه هایی که بی تو گذشت
و “سدر” را به یاد سدره المنتهی مصطفی (ص) بر سجاده می ریختیم!
و “سیصد و سیزده سرباز” و “سلاحی” به نشان پایبندی بر سوگندی که با تو بسته ایم تا خونی که در رگهایمان است نذر تو باشد که چه نیکو در عهد آموختیم بسراییم ” شاهِراً سَيْفي ، مُجَرِّداً قَناتي، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَ الْبادي ” و با شميشر آخته ، و نيزه برهنه ، پاسخ گويان به نداى آن خواننده بزرگ در شهر و باديه ایم.
و سین ششم سجاده مان را از خدا می خواهیم تا “سرمه” کشد چشمانمان را به وصال دیدارش… و شنوا سازد شنوایی مان را به نوای انا المهدی…
اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ ، وَ الْغُرَّةَ الْحَميدَةَ وَ اكْحُلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ
و سین هفتم را نیز من بر این سجاده می نشانم ” سلام علی آل یاسین".
به امید ظهور مولی و سرورمان حضرت حجه ابن الحسن العسکری (عج) که صد البته نزدیک است.
درباره ی امام حسن عسکری(ع)
همه ی عمر در محاصره ی نظامیان
امام یازدهم همنام امام حسن مجتبی(ع) معروف به عسکری است. «عسکر» به معنای«لشکر»است. امام یازدهم به این دلیل به عسکری معروف است که سالهای زیادی در یک محله نظامی زیر نظر حکومت عباسی زندگی می کرد. امام حسن عسکری(ع) فرزند امام دهم حضرت«علی نقی» است و مادرش حدیث نام دارد. او در یک روز جمعه در سال232هجری قمری در سامرا به دنیا آمد. امام حسن عسکری(ع) پس از شهادت پدرش در سن 22 سالگی به امامت رسید و 6 سال رهبری مردم را به عهده داشت. در این سالها همواره زیر نظر جاسوسان و مأموران حکومت عباسی بودو دوستان و یارانش خیلی سخت می توانستند با او تماس بگیرند. امام (ع) با صبوری و اخلاق نیکو کم کم مأموران تند خو و بد اخلاق حکومت را طوری عوض کرد که برخی از آنان ازیاران حضرت شدند. به وسیله ی همین مأموران بود که نامه ها و سؤالهای مسلمانان به دست امام می رسیدو حضرت به پرسش های آنان به صورت نامه یا پیام شفاهی پاسخ می داد. آن حضرت در طول عمر 28 ساله ی خود آزار و اذیت هشت خلیفه عباسی را تحمل کرد و سرانجام در سال 260 هجری قمری با شربتی آمیخته به زهر مسموم شد و به شهادت رسید. پس از او فرزندش امام مهدی به امامت رسید که امامت او تا به امروز ادامه دارد.
حیوان نا آرام
خلیفه اسب یا استری چموش و خطرناک داشت که هیچ کس نتوانسته بود آن را رام کند و سوارش شود. یک روز از امام خواست تا سوار آن اسب وحشی شود. قصدش این بود که حیوان امام را به زمین بکوبد یا با لگد به او صدمه بزند. امیدوار بود که امام با این حادثه کشته و یا زخمی شود. امام حسن عسکری(ع) جلو رفت. دستش را روی سر اسب گذاشت و نوازش کرد و به آرامی سوارش شد و به طرف خلیفه حرکت کرد و فرمود:« این حیوان که بسیار آرام ونجیب است ! » خلیفه که از خجالت و دسپاچگی نمی دانست چه کند گفت:«حالا که توانستید آن را رام کنید من آن را به شما هدیه می دهم.»
<< 1 ... 36 37 38 ...39 ...40 41 42 ...43 ...44 45 46 ... 49 >>