هـر شــ?ــب
??داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز??
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
جوانی که برای یک دوره آموزشی به هلند رفته بود، میگفت: یک روز برای خرید لپ تاپ به بازار شهر آمستردام پایتخت هلند رفتم
به اولین مغازه فروش وسایل صوتی تصویری که رسیدم لپ تاپ مورد نظرم رو قیمت کردم
فروشنده گفت: قیمتش ۶۹۵ یورو است
خداحافظی کردم و به مغازه بعدی رفتم
و قیمت همان لپ تاپ را پرسیدم
گفتند: ۶۹۵ یورو
نخریدم و به هوای قیمت پایینتر
به مغازه سوم و چهارم و …
بالاخره پنجمین مغازه رفتم ولی هر پنج
فروشنده گفته بودند ۶۹۵ یورو
فروشنده پنجم که ایرانی تبار بود متوجه شد که من ایرانی هستم موقع بیرون رفتن از مغازهاش گفت:
آیا شما واقعاً میخواهید خرید کنید؟؟
گفتم بله میخواهم بخرم
گفتند اگر واقعاً قصد خریدن دارید بفرمائید همین جا بخرید زیرا قیمت این لپ تاپ در سراسر هلند همین است و به هوای ارزانی خودتان را خسته نکنید اینجا هلند است نه ایران!!!
قیمت اجناس همه جا یکسان و مقطوع است و چک و چانه زدن هم بی فایده
فکری کردم و با خود گفتم:
راست میگوید، چون همه جا قیمت یکی بود
از فروشنده خواستم یک لپ تاپ برایم بیاورد و خودم نیز هفتصد یورو روی میز فروشنده گذاشتم و منتظر لپ تاپ و باقیمانده پولم
که پنج یورو بود ماندم
فروشنده کارتن لپ تاپ را به دستم داد
و پول را شمرد
من منتظر بودم پنج یورو به من برگرداند
اما با تعجب دیدم که فروشنده یک اسکناس صد یورویی و یک اسکناس پنجاه یورویی و یک اسکناس پنج یورویی که میشد ۱۵۵ یورو را به من داد!!!
گفتم آقا شما که گفتید قیمت مقطوع است
و تخفیف ندارد؟!؟
پس این ۱۵۰ یورو اضافه رو چرا برگردوندید؟
فروشنده خندهای کرد و گفت:
ببین عزیزم این ۱۵۰ تا مالیاتی است که شهروندان هلندی باید بپردازند و مسافرها از پرداخت این مالیات معاف هستند
برای همین آن را به شما پس دادم
در کمال ناباوری از مغازه بیرون رفتم و ناخودآگاه به یاد جمله سید جمال الدین اسدآبادی افتادم که میگفت:
من در غرب اسلام دیدم و مسلمان ندیدم
و در شرق مسلمان دیدم و اسلام ندیدم!
─┅─═इई???ईइ═─┅─
]]>
هـر شــ?ــب
??داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز??
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده
پس مرد فقیر را نزد پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد
پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد
پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند
روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظر تو چیست؟
مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی؟
فقیر گفت در اوج دویدن هم اگر باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد
پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانهای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد
روز بعد خواست تا او را بیاورند، وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی!
پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم؟
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بیبهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزادههای شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچهدار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقیر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی!؟
مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم
و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسبها و گاومیشها یکجا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش میآید
سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی؟ مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشهای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی!
آری اکثر خصایص ذاتی است
یعنی در خون طرف باید باشد
─┅─═इई???ईइ═─┅─
]]>
هـر شــ?ــب
??داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز??
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
“دل از سیاست اهل ریا بِکَن
خود باش …”
مقدس اردبیلی رفت حمام
دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید:
خدایا شکرت که شاه نشدیم
خدایا شکرت که وزیر نشدیم
خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم!
مقدس اردبیلی پرسید:
آقا خب شاه و وزیر ظلم میکنند
شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟
گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد
شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی نیمه شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد
دوباره انداخت دید طلا بالا آمد
به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب، کمک کن!
مقدس گفت: بله شنیدم
حمامی گفت: اونجا، نصفه شب
کسی بوده با مقدس؟
مقدس گفت: نه ظاهراً نبوده
حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟
پس معلوم میشود خالص خالص نیست!!
مقدس میگوید یک دفعه به خودم آمدم
و فهمیدم یعنی چه این روایت که:
“ریا در مردم، پنهانتر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک
─┅─═इई???ईइ═─┅─
☑️
]]>
هـر شــ?ــب
??داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز??
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
روزگاری ساعت سازی بود که ساعت نیز تعمیر میکرد، روزی مردی با ساعت خرابی وارد مغازه شد
گفت: ساعتم خراب شده فکر میکنید که میتوانید درستش کنید؟
ساعت ساز جواب داد: خب، البته سعی خودم را میکنم
مرد گفت: متشکرم اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است و ساعتش را برداشت و رفت
بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت: ساعتم کار نمیکند اما اگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا، مطمئنم مثل روز اولش کار میکند
ساعت ساز چیزی نگفت، ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود
ظهر نشده بود که مرد دیگری وارد مغازه شد ساعتش را گذاشت و گفت: یک ساعت دیگر برمیگردم تا ببرمش این را گفت و مغازه را ترک کرد
قبل از اینکه مغازه تعطیل شود چهارمین مرد وارد مغازه شد گفت: قربان ساعتم کار نمیکند من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمیدانم لطفا هر وقت آماده شد خبرم کنید
به نظر شما از میان چهار مرد که به مغازه آمدند کدام یک ساعتشان تعمیر شد؟؟
ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا میبریم و در بازگشت آنها را با خود برمیگردانیم
گاهی برای خدا تعیین میکنیم که چگونه گره از کار ما بگشاید
برای خدا زمان تعییین میکنیم که تا چه زمانی باید دعای ما را برآورده سازد
درست مثل مردانی که به ساعت سازی آمدند، باید مشکل را به خدا واگذار کنیم او خود پس از حل آن ما را خبر میکند.
☟
]]>
هـر شــ?ــب
??داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز??
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
یه جوایزی بود برای قرعه کشی حسابهای قرض الحسنه، بیست و پنج میلیون تومن نقد
اسامی که میاومد میفرستادیم شعب که به مشتری اطلاع بدن که بیاد یه جشنی بگیریم و تو جشن حواله ها رو بدیم
تحویل جایزه ها یکی از بامزه ترین کارهای من بود، همه جور آدم میاومد با اخلاقهای مختلف
هر کی یه ژستی میگرفت، یکی خودش رو میزد به بی تفاوتی، یکی خوشحال بود، یکی مضطرب
یه روز تو دفتر نشسته بودم یه همکارمم بود که داشت برای همین جوایز کمک میکرد، دیدم یه پیرمرد حدوداً ۷۰ تا ۷۵ ساله با یه تیپ خیلی شیک اومد تو، با صدای بلند سلام داد، محکم با من دست داد، بعد دستشو برد با همکارم که خانم بود دست بده، همکارم بنده خدا مردد بود ولی دستش رو جلو آورد و مصاحفه کرد
پیرمرد لهجه اش کاملاً ترکی استانبولی بود، اون هم طرفهای شمال شرق ترکیه، قهقهه میزد و میخندید، دیدم از اون آدمهایی است که حیفه زود بره
گفتم: حاجی بشین یه چایی بیارم
گفت من حاجی نیستم، ولی قراره با این پول برم حج
با خودم گفتم شاید از اینهاست که یه عمر آرزوی رفتن به مکه رو داره
گفتم: خدا قبول کنه ایشالا، عجب سعادتی
من نرفتم ولی میگن خیلی سفر خوبیه، تو این سن خیلی سعادت بزرگیه که آدم بره مکه و…
هی داشتم همینجوری میگفتم
گفت: بشین ول کن این حرفهارو، من سفرهای خیلی بهتر رفتم، ندید بدید نیستم، این فرق داره
نشستم کمی از این ور و اون ور گفت
گفت: من اصلاً تو برنامه ام نبود برم مکه
اعتقاد ندارم حقیقتش
من کل دنیا رو گشتم، از تیپش هم معلوم بود،
گفت: روسیه رفتی؟
موبایلش رو از جیبش درآورد و عکسهای سن پطرزبورگ رو نشون داد، تایلند رفتی؟ عکسهاش رو نشون داد، اوکراین رفتی؟ چند تا عکس از کیف نشون داد
ایتالیا، اسپانیا، بلغارستان، گرجستان، رومانی، آلمان…
خیلی شیک و بامزه حرف میزد، قهقهه میزد شیشه ها لرزه میکرد، خیلی خوش داماخ بود
میگفت: فکر نکن جایی رو ندیدم، ببین اینجا فلان جاست، اینجا بهمان جاست، وسط کار هم دو سه بار خانمش رو نشون داد
گفت: این هم خانممه
این پول برای اونه که با هم بریم مکه
داستان داره برای خودش
گفتم: چه داستانی؟
گفت: من میلیارد پول دارم، اینجا خونه دارم، باغ دارم، ملک املاک دارم، ترکیه هم همینطور
الان هم سالهاست دیگه رفتم ترکیه زندگی میکنم با خانمم، سالی یکی دو بار فصل باغ باغات میام ایران
میگفت: سه روز پیش تو خونه نشسته بودیم،
خانمم گفت: من از تو خیلی راضیام خیلی مرد خوبی هستی، بهترین زندگی، بهترین خونه، کل دنیا رو گردوندی منو
فقط یه آرزو دارم اونم مکه
منو یه مکه هم بفرست یا ببر
بذار خوبیهات تکمیل شه، یه مکه هم برم دیگه آرزویی ندارم
میگفت: گفتم نمیبرم، من اعتقادی به مکه رفتن ندارم، هر جایی بردمت با پول خودم بردم، تو هم به خدات بگو یه پولی بده بریم مکه
میگفت: پیش خانمم رو به آسمان کردم گفتم
خدایا مگه نمیگی دنیا مال توست
آسمان و زمین و همه چی برای توست
من که در مقابل تو هیچم با پول خودم با ثروت خودم اینو این همه گردوندم، تو هم اگه واقعاً راست میگی یه پولی بده من اینو ببرم مکه
برای تو که چیزی نیست کل دنیا برای توست
میگفت: کلی اینجوری گفتم و گفتم، تهش هم به خانمم گفتم اگه خدات داد، میبرمت مکه، نداد هم که هیچ من پولی برای مکه ندارم
میگفت: فرداش برادر زاده ام زنگ زد
گفت از بانک میگن برنده بیست و پنج میلیون تومن شدهای
قسم میخورد میگفت: من اصلاً نمیدونم کی این حساب باز کردم، راست هم میگفت با ۵۰ تومن موجودی برای سالها پیش بود حسابش
میگفت: خدا زد پس کله ام گفت برای من فیگور نگیر بابا
فقط میخندید، میگفت باور کن این پول برای من پولی نیست، ولی مزه اش فرق داره
باهاش میبرمش مکه
میگفت: فقط از این پشیمونم که کم خواستم (قهقهه)
آدم از خدا به اون بزرگی باید چیزی بخواد در شأن خدا
میگفت: باور کن بخوای میده
من نه نماز میخونم نه روزه میگیرم
ولی میگم: ازش بخواهی میده
موقع رفتن هم آدرس داد، گفت بیا برو من از مهمان خوشم میاد
✍️دکتر مرتضی عباد
─┅─═इई???ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
]]>
هـر شــ?ــب
??داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز??
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
دوستی نقل میکرد یکی از دوستان مدتی سردرد عجیبی گرفت، مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود
دکتر به او آزمایشات از مغز نوشت
بعد از تحمل استرس طولانی برای اخذ نتیجه آزمایشات و صرف هزینه زیاد، روزی که برای دریافت پاسخ آزمایش با من و یکی دیگر از دوستان بیمارستان رفتیم
چشمانش و قلبش میلرزید
متصدی آزمایشگاه با اصرار زیاد ما گفت:
شکر خدا چیزی نیست
از خوشحالی از جا پرید انگار تازه متولد شد متصدی آزمایشگاه به من کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو
چیزی نیست شکر خدا سالم هستی
در علت این کار او عاجز ماندم
متصدی که مرد عارفی بود گفت:
دوستت بعد از تحمل استرس و هزینه مبلغ زیاد، الان که فهمید سالم است، دیدی چه اندازه خوشحال شد و اصلاً ناراحت نشد هزینه کرده بود
پس من و تو که سالم هستیم
اگر واقعاً خدا را شاکر باشیم
باید الان دست در جیب برده حداقل یک صدم هزینهای که دوستمان کرد تا فهمید سالم است، صدقهای به شکرانه این نعمت الهی بدهیم که بدون صرف استرس و پول فهمیدیم مغزمان سالم است و بیماری نداریم
《الشَّيْطانُ يَعِدُکُمُ الْفَقْرَ》
سوره بقره، آیه ۲۶۸
شیطان با وعده و ترساندن شما از فقر
مانع انفاق و بخشش شما
و دیدن نعمتهای الهی میشود.
─┅─═इई???ईइ═─┅─
]]>
هـر شــ?ــب
??داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز??
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
در زمانهای قدیم مرد جوانی در قبیلهای مرتکب اشتباهی شد، به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند
در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد
بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید
پیر قبیله کوزهای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد
بزرگان قبیله با دیدن او پرسیدند:
قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد:
گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه میکنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمدهام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم
بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند
عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را
─┅─═इई???ईइ═─┅─
]]>
هـر شــ?ــب
??داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز??
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
روزگاری مردی فاضل زندگی میکرد
او هشتسال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد او هر روز از دیگران جدا میشد و دعا میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود
یک روز همچنان که دعا میکرد
ندایی به او گفت به جایی برود
در آنجا مردی را خواهد دید که راه
حقیقت و خداوند را نشانش خواهد داد
مرد وقتی این ندا را شنید بیاندازه مسرور شد و به جایی که به او گفته شده بود رفت
در آنجا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباسهای مندرس و پاهایی خاک آلود متعجب شد!
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد
اما کس دیگری را ندید
بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:
روز شما به خیر
مرد فقیر به آرامی پاسخ داد:
هیچوقت روز شری نداشتهام
پس مرد فاضل گفت:
خداوند تو را خوشبخت کند
مرد فقیر پاسخ داد:
هیچگاه بدبخت نبودهام
تعجب مرد فاضل بیشتر شد:
همیشه خوشحال باشید
مرد فقیر پاسخ داد:
هیچگاه غمگین نبودهام
مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمیآورم
خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید
مرد فقیر گفت:
با خوشحالی این کار را میکنم
تو روزی خیر را برایم آرزو کردی
در حالیکه من هرگز روز شری نداشتهام
زیرا در همه حال خدا را ستایش میکنم
اگر باران ببارد یا برف
اگر هوا خوب باشد یا بد
من همچنان خدا را میپرستم
اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او یاری میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام
تو برایم خوشبختی آرزو کردی
در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام
زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیش بیاید میپذیرم
سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی
خوشی یا غم، همه هدیههایی از سوی
خداوند هستند
تو برایم خوشحالی آرزو کردی
در حالیکه من هیچگاه غمگین نبودهام
زیرا عمیقترین آرزوی قلبی من زندگی کردن بنا بر خواست و اراده خداوند است.
─┅─═इई???ईइ═─┅─
]]>