❥دِلْـــــدٰادِه❥:
°•|🌿🌹
#شهید_امنیت
#فرمانده
#شهید_مرتضی_ابراهیمی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💢 #قصه_شهادت
🔺فرمانده، بدون سلاح رفته بود صدای معترضان را بشنود…
◽️ #شهید_ابراهیمی میگفت باید مردم معترض بیگناه را از این صف جدا کرد، بدون سلاح، تأکید میکنم بدون سلاح بین جمع رفت.
◽️همین که میخواست با مردم هم صحبت شود، چند نفر محاصرهاش میکنند، یک نفر تیر به پهلویش میزند. بعد چاقو به قلبش میزنند، وقتی خونین روی زمین میافتد و بیحال میشود یک نفر چاقو را توی سرش فرو میکند.
◽️آقا مرتضی فرمانده بود اما همیشه به پاسدار بودنش افتخار میکرد. فرماندهی که سربازِ سربازهایش بود. خودش جنوب شهری بود، شهریار زندگی میکرد.
◽️زندگی سادهای داشت، تغییرات قیمت و تورم را با پوست و گوشت و استخوان حس میکرد.
◽️اصلا آن روز به خاطر همین، نامردها مجال حرف زدن به او ندادند و به وحشیانهترین شکل او را به #شهادت رساندند. میترسیدند حرفش باعث شود معترضان صف خود را جدا کنند و آنها لو بروند، تنها بمانند.
#شهادتت_مبارک_فرمانده
╭
🆔
✿✵✨??<❈﷽❈>??✨✵✿
هـر شــ?ــب
??داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز??
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
دوستی نقل میکرد یکی از دوستان مدتی سردرد عجیبی گرفت، مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود
دکتر به او آزمایشات از مغز نوشت
بعد از تحمل استرس طولانی برای اخذ نتیجه آزمایشات و صرف هزینه زیاد، روزی که برای دریافت پاسخ آزمایش با من و یکی دیگر از دوستان بیمارستان رفتیم
چشمانش و قلبش میلرزید
متصدی آزمایشگاه با اصرار زیاد ما گفت:
شکر خدا چیزی نیست
از خوشحالی از جا پرید انگار تازه متولد شد متصدی آزمایشگاه به من کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو
چیزی نیست شکر خدا سالم هستی
در علت این کار او عاجز ماندم
متصدی که مرد عارفی بود گفت:
دوستت بعد از تحمل استرس و هزینه مبلغ زیاد، الان که فهمید سالم است، دیدی چه اندازه خوشحال شد و اصلاً ناراحت نشد هزینه کرده بود
پس من و تو که سالم هستیم
اگر واقعاً خدا را شاکر باشیم
باید الان دست در جیب برده حداقل یک صدم هزینهای که دوستمان کرد تا فهمید سالم است، صدقهای به شکرانه این نعمت الهی بدهیم که بدون صرف استرس و پول فهمیدیم مغزمان سالم است و بیماری نداریم
《الشَّيْطانُ يَعِدُکُمُ الْفَقْرَ》
سوره بقره، آیه ۲۶۸
شیطان با وعده و ترساندن شما از فقر
مانع انفاق و بخشش شما
و دیدن نعمتهای الهی میشود.
─┅─═इई???ईइ═─┅─
✿✵✨??<❈﷽❈>??✨✵✿
هـر شــ?ــب
??داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز??
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
در زمانهای قدیم مرد جوانی در قبیلهای مرتکب اشتباهی شد، به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند
در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد
بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید
پیر قبیله کوزهای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد
بزرگان قبیله با دیدن او پرسیدند:
قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد:
گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه میکنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمدهام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم
بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند
عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را
─┅─═इई???ईइ═─┅─
✿✵✨??<❈﷽❈>??✨✵✿
هـر شــ?ــب
??داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز??
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
روزگاری مردی فاضل زندگی میکرد
او هشتسال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد او هر روز از دیگران جدا میشد و دعا میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود
یک روز همچنان که دعا میکرد
ندایی به او گفت به جایی برود
در آنجا مردی را خواهد دید که راه
حقیقت و خداوند را نشانش خواهد داد
مرد وقتی این ندا را شنید بیاندازه مسرور شد و به جایی که به او گفته شده بود رفت
در آنجا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباسهای مندرس و پاهایی خاک آلود متعجب شد!
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد
اما کس دیگری را ندید
بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:
روز شما به خیر
مرد فقیر به آرامی پاسخ داد:
هیچوقت روز شری نداشتهام
پس مرد فاضل گفت:
خداوند تو را خوشبخت کند
مرد فقیر پاسخ داد:
هیچگاه بدبخت نبودهام
تعجب مرد فاضل بیشتر شد:
همیشه خوشحال باشید
مرد فقیر پاسخ داد:
هیچگاه غمگین نبودهام
مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمیآورم
خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید
مرد فقیر گفت:
با خوشحالی این کار را میکنم
تو روزی خیر را برایم آرزو کردی
در حالیکه من هرگز روز شری نداشتهام
زیرا در همه حال خدا را ستایش میکنم
اگر باران ببارد یا برف
اگر هوا خوب باشد یا بد
من همچنان خدا را میپرستم
اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او یاری میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام
تو برایم خوشبختی آرزو کردی
در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام
زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیش بیاید میپذیرم
سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی
خوشی یا غم، همه هدیههایی از سوی
خداوند هستند
تو برایم خوشحالی آرزو کردی
در حالیکه من هیچگاه غمگین نبودهام
زیرا عمیقترین آرزوی قلبی من زندگی کردن بنا بر خواست و اراده خداوند است.
─┅─═इई???ईइ═─┅─
ابوالحسنین:
ما مالک خودمان هم نیستیم?
آل عمران آية 26
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمـَنِ الرَّحِيم
قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَن تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَاءُ ۖ بِيَدِكَ الْخَيْرُ ۖ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ 26 بگو: «بارالها! مالک حکومتها تویی؛ به هر کس بخواهی، حکومت میبخشی؛ و از هر کس بخواهی، حکومت را میگیری؛ هر کس را بخواهی، عزت میدهی؛ و هر که را بخواهی خوار میکنی. تمام خوبیها به دست توست؛ تو بر هر چیزی قادری.
?اعضای بدن ما ظاهرا در اختیار ماست ولی در اصل ما در اختیار اعضای بدنمان هستیم
?آیا چشمم هر کجا که من بخواهم نگاه میکنه یا اینکه هر کجا که خودش بخواهد نگاه میکنه
?داخل خیابانها چقدر من مالک چشمم هستم و میتوانم فرمان بدهم که نگاه نکند و چشمم هم از من فرمان میبرد?
?چقدر شده ما گفتیم اعصابم خورد شده بود اون حرف را زدم یعنی من مالک اعصابم نیستم
چقدر با زبان حرفی را زدم که نمیبایستی بزنم و بعدش پیشمان شدم این یعنی اینکه من هنوز مالک اعضای بدنم نیستم
?صحبت ذهن و خیال و….را نمیکنم اونا که اوضاعشان داغونه?
✅?حکومتی که خداوند بخواهد بدهد،به کسانی میدهد که قبلش مالک خودشان شده باشند حالا فرقی نمیکند آن شخص داخل روستا باشد یا ته چاه مهم این است که شخص صاحب و مالک خودش باشد چنین حکومتی که از طرف خداوند اعطاء بشود اصلا طرف به ذلت نمیکشاند
شما استقبال امام رحمه الله علیه و بدرقه امام را نگاه بکنید و آن را با سایر حکومتها چه پهلوی و چه غیره مقایسه بفرمایید
#بِیَدِکَ الخَیر اِنَّکَ عَلی کُلِّ شئ قَدیر
? توحید در دعا وعبادت یک ضرورت است .
?آنچه از اوست ،چه دادن ها و گرفتن ها ،همه #خیر است ،گرچه در قضاوت های عجولانه ی ما فلسفه ی آن را ندانیم .
✿✵✨??<❈﷽❈>??✨✵✿
هـر شــ?ــب
??داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز??
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد
در اولین مصاحبه پذیرفته شد و میبایست رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام دهد
رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفتهای تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد
رئیس پرسید: آیا هیچگونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟
جوان پاسخ داد: «هیچ»
رئیس پرسید: آیا پدرتان بود که شهریههای مدرسه شما را پرداخت کرد؟
جوان پاسخ داد: پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریههای مدرسه ام را پرداخت میکرد
رئیس پرسید: مادرتان کجا کار میکرد؟
جوان پاسخ داد: مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار میکرد
رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد، جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد
رئیس پرسید: آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رختها به مادرتان کمک کردهاید؟
جوان پاسخ داد: هرگز
مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم بعلاوه مادرم میتواند سریع تر از من رخت بشوید
رئیس گفت: درخواستی دارم
وقتی امروز برگشتید بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید و سپس فردا صبح پیش من بیائید
جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است
وقتی که برگشت با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند
مادرش احساس عجیبی میکرد
شادی اما همراه با احساس خوب و بد
او دستهایش را به مرد جوان نشان داد
جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد
همانطور که آن کار را انجام میداد
اشکهایش سرازیر شد
اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده و اینکه کبودیهای بسیار زیادی در پوست دستهایش است
بعضی کبودیها خیلی دردناک بود که مادرش میلرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز میشد
این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دستهاست که هر روز رختها را میشوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند
کبودیهای دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آیندهاش پرداخت کند
بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش
جوان همه رختهای باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست
آن شب مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند، صبح روز بعد جوان به دفتر رئیس شرکت رفت
رئیس متوجه اشکهای توی چشمهای جوان شد، پرسید: آیا میتوانید به من بگوئید دیروز در خانهتان چه کاری انجام دادهاید و چه چیزی یاد گرفتید؟
جوان پاسخ داد: دستهای مادرم را تمیز کردم و شستشوی همه باقیمانده رختها را نیز تمام کردم
رئیس پرسید:
لطفاً احساستان را به من بگوئید
جوان گفت: اکنون میدانم که قدردانی چیست، بدون مادرم من موفق امروز وجود نداشت
از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم
فقط اینک میفهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک چیزی انجام شود
به نتیجه رسیدهام که اهمیت و ارزش
روابط خانوادگی را درک کنم
رئیس شرکت گفت: این چیزیست که دنبالش میگشتم که مدیرم شود
میخواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد
شما استخدام شدید
بعدها این شخص جوان خیلی سخت کار میکرد و احترام زیردستانش را بدست آورد
هر کارمندی با کوشش و بصورت گروهی کار میکرد عملکرد شرکت به طور فوقالعاده ای بهبود یافت
کسی که حمایت شده و هر آنچه که خواسته است از روی عادت به او دادهاند «ذهنیت مقرری» را پرورش داده و همیشه خودش را مقدم میداند
او از زحمات والدین خود بیخبر است
وقتی که کار را شروع میکند میپندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد
زمانی که مدیر میشود هر گز زحمات کارمندانش را نمیفهمد و همیشه دیگران را سرزنش میکند
برای این جور شخصی که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد ممکن است یک مدتی مؤفق باشد اما عاقبت احساس کامیابی نمیکند!
☟